یادداشت| کارگران روزمزد و پنج شنبه های فلافلیوقتی اذان ظهر می شود و اینجا دور میدان چهارمحال نشسته باشی یعنی دیگر شانسی برای کار رفتن در اون روز رو نداری؛ امیدی به اینکه امروز کاری برایم پیدا شود ندارم؛ - اذان ظهر را گفته بودند، با عجله از لابه لای ماشین ها، خود را به این طرف میدان چهارمحال رساندم؛ یک نگاهم به تاکسی زرد رنگ دانشگاه بود که پر نشود و یک نگاهم به پیر مردی که با چشمانش تعقبیم می کرد؛ صدای بوق ممتد راننده نیسان به خود آوردم؛ نزدیک بود که. خدا رو شکر به خیر گذشت. همینکه سوار تاکسی دانشگاه شدم و نفس عمیقی کشیدم دوباره نمره آنالیز لعنتی تمام ذهنم را درگیر کرد؛ ناخودآگاه از کنار پنجره تاکسی چشمم به چشم پیرمرد بی دلیل مجددا، گره خورد؛ راهی دانشگاه شدم، روز سختی بود و استاد هم از حرفش کوتاه نیامد، احتمالا ترم آینده باز هم مهمانش خواهم بود. تمام ساعاتی که در دانشگاه بودم لبخند سرد پیرمرد، جلوی چشمم بود؛ هیچ دلیلی نداشت ولی حسابی منقلب شده بودم، انگار حسی درونم قلیان کرده بود، آرامش نداشتم؛ حوالی ساعت 3 بعدازظهر که همین مسیر را برگشتم، دل را به دریا زدم و رفتم پیشش. نسبت به چند ساعت قبل از جایش تکان نخورده بود، حتی حالت نشستنش هم عوض نشده بود؛ انگار یخ بسته بود؛ با صدای لرزان سلامش کردم؛ به نشانه پاسخ سرش را تکان داد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |